معنی نوک ناخن

حل جدول

لغت نامه دهخدا

نوک

نوک. [ن َ] (ع اِمص) حمق. (متن اللغه). رجوع به نوک شود.

نوک. (اِخ) نوک بالا و نوک پائین نام دو ده کوچک است از دهستان شهاباد بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

نوک. [ن َ وَ] (ع مص) گول گردیدن. (منتهی الارب). احمق شدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). نواکه. (منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد) نُواک. نَواک. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به اَنوَک شود.

نوک. [ن َ / نُو / نو / نُک ْ] (اِ) منقار مرغان. (انجمن آرا) (از برهان) (ناظم الاطباء). تک. نک. نول. شند. چِنگ:
طرفه مرغم ز شکل طرفه نمای
که پرم در سراست و نوک به پای.
امیرخسرو.
کرمکی چون ز آب بنمودی
نوک کردی دراز و بربودی.
جامی.
- امثال:
مرغی که انجیر می خورد نوکش کج است.
|| هرچیز سرتیز را به مشابهت منقار مرغان نوک گویند مانند سر خنجر و سر کارد و سر قلم و سر تیر و نیزه و مژگان و امثال آن. (انجمن آرا). سر هر چیز که تیز باشد. سر قلم و سر کارد و خنجر و سنان، و بعضی سرهای انگشتان مرغان را نیزگفته اند. (از برهان). سر قلم ها باشد و سر تیر و نیزه و سلاحهای برنده. (لغت فرس اسدی ص 252). تیزی قلم باشد و سر مژه چشم و سنان. (اوبهی). سر از هر چیزی و انتهای آن. تیزی سر هر چیزی و سر تیز از هر چیزی. (ناظم الاطباء). نیش چیزی. باریک تر قسمت چیزی در آخر از سوی طول. منتهای تند چیزی از سوی درازا. تیزی منتهای چیزی. سر چیزی که به نقطه ای تمام شود. انتهای درازای تیز آلتی چون شمشیر و تیر و سنان و کوه و زبان و جزآن. (از یادداشتهای مؤلف):
وگرْش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بار.
خسروانی.
چو دینار بایدمرا یا درم
فراز آورم من ز نوک قلم.
بوشکور.
خورشید تیغ تیز ترا آب می دهد
مریخ نوک نیزه ٔ تو سان زند همی.
دقیقی.
چشم بی شرم تو گر روزی بیاشوبد ز درد
نوک خارش جاکشو باد ای دریده چشم و کون.
منجیک.
بچابکی برباید کجا نیازارد
ز روی مرد مبارزبه نوک پیکان خال.
منجیک.
نخستین که نوک قلم شد سیاه
گرفت آفرین بر خداوند ماه.
فردوسی.
چگونه رسد نوک تیر خدنگ
بر این آسمان برشده کوه و سنگ.
فردوسی.
به نوک سر نیزه شان برچند
تبه شان کند پاک و بپرا کند.
فردوسی.
ز آنچ او به نوک خامه کند صد یکی کنند
مردان کاردیده به شمشیر هندوی.
فرخی.
بر چشم دشمنانش چون نوک سوزن است
در چشم دوستانش چون سوده کیمیا.
فرخی.
گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ
گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر.
فرخی.
کشان شاخها نیزه و گرزبار
سپر برگ ها و سنان نوک خار.
اسدی.
به نوک سنان برگرد زنده پیل
به تیغ آتش آرد ز دریای نیل.
اسدی.
خمانیده دم چون کمانی ز قیر
همه نوک دندان چو پیکان تیر.
اسدی.
ای گشته نوک کلک سخنگویت
در دیده ٔ مخالف دین نشتر.
ناصرخسرو.
سر بریده دو نوک نیزه ٔ او
خیر و شر است و درد و درمان است.
مسعودسعد.
بدخواه بگرید چو بخندد به معانی
از گریه ٔ نوک قلمم دفتراشعار.
مسعودسعد.
دو نوک قلم را مدان جز دو چیز
یکی صرف زهر و یکی محض نوش.
مسعودسعد.
تصویر کنم مدح تو بر خاطر روشن
وز نوک قلم نقش کنم غالیه بر عاج.
سوزنی.
به دست عدل تو باشه پر عقاب برید
کبوتران را مقراض نوک منقار است.
خاقانی.
یا حلقه گوئی از پی آن شد که روز عید
خسرو به نوک نیزه رباید ز خاورش.
خاقانی.
تا چو نوک قلم از درد زبانم بسته ست
از فلک خسته ٔ شمشیر جفائید همه.
خاقانی.
ای جمع کرده مبدع کل در نهاد تو
هم سیرت ملایک و هم صورت ملوک
من بنده را ز بس که کنم با فلک نبرد
در سینه از سنان حوادث شکسته نوک.
ظهیر فاریابی.
قدرت باری تعالی اهل اسلام را از حد شمشیر و نوک سنان ایشان نگاه میداشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 411).
بر ره دل شاخ سمن کاشته
خار به نوک مژه برداشته.
نظامی.
چو داری در سنان نوک خامه
کلید قفل چندین گنجنامه.
نظامی (خسروو شیرین ص 36).
ز هر نوک مژه کرده سنانی
بر او از خون نشانده دیده بانی.
نظامی.
|| آهنی که بر بینی موزه زنند جهت محکمی. (اوبهی). آهنی که بر بینی موزه محکم کنند. (برهان قاطع):
ور کسی گوید که مستم کی توانم خورد می
کن به نوک موزه ٔ ترکانه او را هوشیار.
مسعودسعد.
- نوک انگشت، یک نوک انگشت، سرانگشتی. مقدار اندکی. کمی. قلیلی: یک نوک انگشت از چیزی خوردن، از آن مزه ای چشیدن.
- نوک انگشت رساندن، انگشت رساندن. رجوع به ترکیبات ذیل انگشت شود.
- نوک به نوک، سر به سر. انتها به انتها. (یادداشت مؤلف). دو چیز که سرشان به هم رسیده باشد. کنایه از دو تن که با هم رویاروی ایستند:
ای کفشگرانه درزی گربز موک
با من چو درفش و سوزنی نوک به نوک.
سوزنی.
- || سر به سر. رجوع به بیرابیر شود:
با تو به قمار برنیایم به خدوک
نز تو نه ز من سر بسر و نوک بنوک.
سوزنی.
- نوک پا راه رفتن، سرپنجه ها را تنها به زمین نهادن تا آواز برنیاید. (یادداشت مؤلف). با سرپنجه رفتن. یواش و به احتیاط رفتن.
- نوک پا زدن، با سر پنجه پا زدن.
- نوک چشم، سر مژگان:
به نوک چشمش از دریا برآرم
بجان بسپارمش پس جان سپارم.
نظامی.
- نوک دل، رأس القلب. (لغات فرهنگستان).
- نوک دیده، کنایه از مژگان خوناب. (آنندراج) ؟ نوک چشم.
- نوک زدن، به منقار زدن. (یادداشت مؤلف).
- نوک زدن پرنده درآب یا دانه، منقار در آن فروبردن برای خوردن و آشامیدن:
بی خویش به گردش بر چون پنبه که بر دوک
چندانکه مثل هدهد در آب زند نوک.
هدایت.
- || دمیدن چنانکه سبزه از خاک. (یادداشت مؤلف). سر زدن. سر بر زدن.
- نوک غمزه، سر مژگان:
سخنهادر کرشمه می نهفتند
به نوک غمزه گفتند آنچه گفتند.
نظامی.
- نوک کسی را چیدن یا قیچی کردن، باگفتاری تیز و گزنده یا از روی زیرکی و کیاست کسی رااز دعوی یا گفتاری یا عملی بازداشتن. جواب کسی را به خلاف میل او گفتن و او را از میل و خواهش او بازداشتن. به او حالی کردن که از حد خود تجاوز کرده است. (از یادداشتهای مؤلف). او را وادار به سکوت کردن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده از فرهنگ فارسی معین).
- نوک کشیدن، باریک شدن نوک بثره و آن مقدمه ٔ انفجار باشد. (یادداشت مؤلف). نیش زدن. سر زدن دمل.
- || دمیدن و روییدن سبزه.
- یک نوک پا، مدتی خیلی کوتاه، دقایقی اندک: یک نوک پا رفتم نزد فلان.

نوک. (اِخ) ده کوچکی است از دهستان القورات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

نوک. (ع ص، اِ) ج ِ انوک است. رجوع به اَنوَک شود. || ج ِ نوکاء. رجوع به نوکاء شود. || (اِمص) حمق. (اقرب الموارد). گولی. (منتهی الارب). نَوک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). گویند داءالنوک لیس له دواء. || (مص) نواکه. نواک. نَوَک. (متن اللغه). رجوع به نَوَک شود.


ناخن

ناخن. [خ ُ] (اِ) ناخون. هندی باستان، نخا (ناخن انسان، ناخن حیوانات). پهلوی، ناخون. افغانی، نوک. بلوچی، ناخون. ناکون، ناهون. کردی، ناخنب [کردی اصیل، نینوک]. پشتو، ناخون. ماده ٔ شاخی که درانتهای انگشتان انسان و [برخی] جانوران میروید. (ازحاشیه ٔ برهان چ معین ص 2089). سمب ستور و چنگل حیوانات درنده و طیور. جزء قرنی که میپوشاند طرف فوقانی انتهای انگشتان را و به تازی ظفر گویند. (ناظم الاطباء). ماده ٔ شاخی است که بر پشت انگشتان دست و پای انسان و بعضی از حیوانات و چنگال پرندگان میروید. (فرهنگ نظام). مؤلف انجمن آرا و به نقل از او مؤلف آنندراج آرند: و اصل آن ناخون است زیرا که در تمامی اعضا و اجزای آدمی و حیوانات خون نفوذ دارد و در این جزء از بدن اصلاً خون نیست مگر آنجا که بگوشت چسبیده و پیوسته است و اتصال گوشت و ناخن مثل شده است، لهذا یکی از استادان قدیم گفته:
تو چنانی مرا به جان و به دل
ای نگارین که گوشت با ناخون.
(از آنندراج) (انجمن آرای ناصری). در پهلوی، ناخن، در اوستا، نخ، و در سنسکریت، نکهه (نخ) بوده. اصل معنیش بی سوراخ [است]، چه در ناخن مسامات نیست و ریشه ٔ آن کهن، به معنی کندن است، پس ناخن و کندن از یک ریشه است. (فرهنگ نظام). ظفر. (دهار). خلب. (منتهی الارب). پنجه. چنگال:
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گوئی که همی زنخ بخارد بشخار.
عماره.
فرو برد ناخن دو دیده بکند
برآورد بالا درآتش فکند.
فردوسی.
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک.
فردوسی.
فرو هشته از گوش او گوشوار
بناخن بر ازلاله کرده نگار.
فردوسی.
برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود
در دست شیرخواره به سرمای زمهریر.
منوچهری.
دهقان در بوستان همی بخرامد
تا ببرد جانشان بناخن و چنگال.
منوچهری.
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد
دردت کند ایدوست خطا خواهی کرد.
احمد برمک (از فرهنگ اسدی ص 297).
رخسار ترا ناخن این چرخ شکنجد
تا چندلب لعل دلارام شکنجی.
ناصرخسرو.
ناخن ز دست حرص به خرسندی
چون نشکنی و پست نپیرائی ؟
ناصرخسرو.
چو تیغ ناخنی بر لوح مینا
چو شست ماهئی در بحر اخضر.
انوری (از آنندراج).
ماه ار نخواهد آنکه بود نعل مرکبت
از ناخن محاق ابد چهره خسته باد.
انوری.
ببخشد دست او صد بحر گوهر
که در بخشش نگردد ناخنش تر.
نظامی.
چو نسرین برگشاده ناخنی چند
به نسرین برگ گل از لاله می کند.
نظامی.
گه آن مغز این را به منقار خست
گه این بال آن را به ناخن شکست.
نظامی.
تن چو ناخن شد استخوانم از آنک
بخت را ناخنه به چشم براست.
خاقانی.
به ناخن رسد خون دل بحر و کان را
که هر ناخنش معن و نعمان نماید.
خاقانی.
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم.
خاقانی.
باز اسپیدی به کمپیری دهی
او ببرد ناخنش بهر بهی.
مولوی.
ناخنی که اصل کار است و شکار
کوژ کمپیری ببرد کوروار.
مولوی.
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز.
سعدی.
ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب.
سعدی.
بدندان رخنه در فولاد کردن
ز ناخن راه در خارا بریدن.
جامی.
ناخن خویش همی بیند و پندارد تیغ
دست بر مژه همی مالد و انگارد مار.
قاآنی.
به ناخن تنگدستی گو بکن کان
که الماسش نباشد در نگین دان.
وحشی.
خورد ضربت ناخن از اهل ساز
تلافی کند با دل اهل راز.
طالب.
نمودی آن بلند و پست یکسان
گهی با ناخن و گاهی به مژگان.
وصال.
ز سنگ از تیشه گاهی میتراشید
به ناخن سینه گاهی میخراشید.
وصال.
نباشد کارسازان را به کس در کار خودحاجت
به خاریدن نباشد احتیاجی پشت ناخن را.
غنی کشمیری.
دیده ام خشک شد و می کنم از ناخن روی
چشمه چون خشک شود موضع دیگر کاوند.
غیاثای حلوائی.
به مژگان خاکهای راه رفتن
به ناخن سنگهای خاره سفتن.
سیدعلی یزدی.
تو چنانی مرا به جان و به دل
ای نگارین که گوشت با ناخن.
(از انجمن آرای ناصری).
شعار کارگشایان ملال خاطر نیست
گره چگونه کند جا در ابروی ناخن.
عزت (از آنندراج).
دست گلچیده ٔ کس نیست در اندیشه ٔما
غنچه ٔ ناخن شیر است گل بیشه ٔ ما.
بوداق بیگ نسیم (از آنندراج).
مشکل عشق به فکرت نشود طی ور نه
رخنه در سنگ کند ناخن اندیشه ٔ ما.
مشتاق اصفهانی.
همچو فرهاد بود کوهکنی پیشه ٔ ما
کوه ما سینه ٔ ما ناخن ما تیشه ٔ ما.
ادیب نیشابوری (دیوان).
- ناخنی، ذره ای. اندکی. کمی. به اندازه ٔ یک ناخن:
باغ پنداری لشکرگه میر است که نیست
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم.
فرخی.
آخر چه خون کرد این دلم کامد به ناخن خون او
هم ناخنی کمتر نگشت اندوه روز افزون او.
خاقانی.
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب.
خاقانی.
تو ناخنی ز کعبه نئی دور و زین حسد
در چشم دیو ناخنه هست استخوان شده.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 402).
|| این کلمه به فتح خاء نیز استعمال شده است:
بفکن سپر چو تیغ برآهخت و تیر
غره مشو به ناله ٔ مردافکنش.
گر روی تو به کینه بخواهد شخود
چون عاقلان به ارّه بچن ناخنش.
ناصرخسرو.
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من بر گردنش
هر که معلومش نمی گردد که زاهد را که کشت
گو سر انگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش.
سعدی.
- بی ناخن، آن که اندک نفعی نیز به دیگران نگذارد. (یادداشت مؤلف).
- روی به ناخن خراشیدن.
- سَرِ ناخن، ذره. اندک.
- ناخن اندیشه:
مشکل عشق بفکرت نشود طی ورنه
رخنه در سنگ کند ناخن اندیشه ٔ ما.
مشتاق اصفهانی.
- ناخن بند کردن، به چیز کمی دست یافتن. (از فرهنگ نظام).
- || کنایه از جای سخن یافتن.
- || راهی بجائی یا مالی یافتن و به مرور استفاده ٔ نامشروع کردن. به جائی دست یافتن.
- || کنایه از دخل کردن. (آنندراج). تصرف کردن.اثر گذاشتن:
سهل باشد بند کردن ناخنی بر بیستون
پیش برق تیشه ٔ من کوه میدان می دهد.
صائب (از آنندراج).
- || مشغول شدن.
- ناخن بند کردن ستور، سرسم رفتن. (ناظم الاطباء). سکندری خوردن اسب و هر چارپا. (فرهنگ نظام). عیبی در اسب که نوک سم او به زمین آید و اسب سکندری خورد و بیفتد یا سوار را بیفکند. (یادداشت مؤلف).
- ناخن حسرت:
تخم داغش در زمین سینه چون کارد هوس
از خراش ناخن حسرت شیاری برنداشت.
ظهوری (از آنندراج).
- ناخن خامه، کنایه از نوک خامه است. (آنندراج) (برهان قاطع). نوک خامه. (شمس اللغات).
- ناخن در جائی بند ساختن:
ز دستم دور از آن افکند ناخن
که در جائی نسازم بند ناخن.
طاهر غنی (از آنندراج).
- ناخن در چیزی بند شدن:
از رشک کند باد صبا بر سر خود خاک
در زلف تو شد بند مگر ناخن شانه.
طاهر غنی (از بهار عجم).
- ناخن شرم:
بوسید برش به رفق و آزرم
خارید سرش به ناخن شرم.
امیرخسرو (از آنندراج).
- ناخن کسی را درآوردن، به فلک بستن. سخت چوب بر کف دست یا پای مجرم زدن چندانکه ناخن او بدر آید.
- ناخن کسی نشدن،در پایه از او پست تر بودن. لایق برابری با او نبودن:فلانی ناخن تو هم نمیشود.
- ناخن محرومی:
از دوری او به ناخن محرومی
صد چاک زدیم سینه جایش پیداست.
وحشی.
- نی در ناخن زدن، نی در ناخن کردن:
نی در بن ناخنش زد ایام
تا نیشکر طرب نکارد.
خاقانی.
رجوع به نی در ناخن کردن شود.
- نی در ناخن کردن، آزار رساندن. شکنجه کردن:
می کند امروز صائب موم نی در ناخنم
منکه ناخنگیر می کردم به آهن خاره را.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
خدا ناخن به او ندهد.
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من.
مگر ناخن را می شود از گوشت جدا کرد ؟
موضوع گوشت و ناخن است.
ناخنت مباد که پشت بخاری. (امثال و حکم دهخدا).
ناخن ندارد که پشت خود را بخارد، یعنی
بغایت مفلس و پریشان است. (آنندراج).


ناخن گیره

ناخن گیره. [خ ُ رَ / رِ] (اِ مرکب). ناخن گیر. مقراض ناخن گیری. ناخن پیرای. ناخن چین.

فرهنگ عمید

ناخن

استخوان نازک روی سرانگشت دست و پا،
* ناخن به دندان ماندن: [قدیمی، مجاز] انگشت به دهان ماندن، از فرط حیرت انگشت به دهان گرفتن: بدیشان از غنیمت داد چندان / که خلقی ماند از آن ناخن‌به‌دندان (نزاری: لغت‌نامه: ناخن به دندان ماندن)،
* ناخن ‌زدن: (مصدر متعدی)
چیزی را با ناخن خراشیدن،
(مصدر لازم) [مجاز] دوبه‌هم‌زنی،
* ناخن کشیدن: = * ناخن زدن


نوک

(زیست‌شناسی) منقار پرنده،
تیزی سر چیزی: نوک سوزن، نوک قلم، نوک کارد، نوک شمشیر،
گوشه،

فرهنگ فارسی هوشیار

نوک

منقار مرغان، چنگ گولی ناتوانی کودنی (اسم) منقار پرندگان، سر تیز چیزی مانند سر قلم سر سوزن سر خنجر سر کارد سر مژگان و غیره: ((اگر زر خواهی زمن یا درم فراژ آوارم من به نوک قلم. )) ابو شکور. لفا اق. 293)، خار آهنی که بر بینی موزه محکم کنند، یا نوک پا. راس انگشتان پا. یا نوک دل. سر دل راس القلب. یا یک نوک پا. اندک مدتی. یا نوک کسی را قیچی کردن. او را وادار بسکوت کردن.


ناخن بریدن

(مصدر) چیدن ناخن ناخن گرفتن

تعبیر خواب

ناخن

1ـ دیدن ناخن در خواب، نشانه زحمت بسیار و دستمزد اندک است.
2ـ سوهان کشیدن و تمیز کردن ناخنها در خواب، نشانه آن است که به کار افتخارآفرینی دست خواهید زد.
3ـ دیدن ناخنهای شکسته در خواب، نشانه بیمار شدن و شکست خوردن در حرفه خود است. - آنلی بیتون

فارسی به عربی

نوک

حافه، راس، رییس، شوکه، صعود، فاتوره، قرن، قمه، نتوء، نقطه

معادل ابجد

نوک ناخن

777

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری